نگران من نباش....
نگران من نباش....

نگران من نباش...زنده ام نفس میکشم... و دلتنگی هایم را دیگر بغض نمی کنم

... میگذارم چشم هایم ببارند..

 

 

زمستان اگر دلت را سبک نکنی اگر با درخت ها ی بی برگ

با غروب سخت اش هم دردی نکنی

تمام فصل های دیگر حس می کنی چیزی را ....حسی را گم کرده ای...
 

حالا رفیق آمده ام بگویم... خوبم. نفس می کشم...

هنوز شعر می خوانم... شعر می گویم..... می نویسم..

 

 

. با صدای خش خش جاروی رفتگر... با صدای درویش محله... با صدای باد... با صدای باران.

.. با صدای قدم های خسته رهگذری که سایه خمیده اش آنقدر درد دارد که برای شاعر شدن کافیست..

 

 

من با هر بهانه ای این روزها می بارم

با هر برگ که از شاخه فرو می افتد

 

 

و با هر پرنده ای که می خواند

هر قطره بارانی که میبارد

و

هر نسیم خنکی که به صورتم می وزد ..

زنده می شوم

و امیدوارتر که خداوند هنوز ا ز بشر نا امید نشده است


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:دل نوشته, ] [ 15:44 ] [ zahra ] [ ]

لینک باکس